عنوان داستان: دلوان
نویسنده: ژرفین
فصل اول - قسمت هشتم
یک هفته از رفتنم به دانشگاه می گذشت شروع خوبی بود ولی هنوز با کسی دوست نشده بودم. فقط با بغل دستیم آن هم درحد معمول حرف زده بودم و بیشترین صحبتی که بین ما رد و بدل می شد موضوعات درسی بود. اسمش سحربود و قیافهٔ بامزه ای داشت موقع حرف زدن خیلی با دستاش بازی می کرد. چشمان ریزی داشت که وقتی می خندید کاملا بسته می شد ازش خیلی خوشم می آمد بنظرم دخترزرنگی بود
ساعت دوازده و نیم ظهر بود بیشتر بچه ها به سالن ناهار خوری رفته بودند ولی من خیلی گرسنه نبودم و در محوطه دانشگاه قدم میزدم دیدم سحر و تعدادی از بچه ها دور هم جمع شدند و با هم حرف میزدند. من خیلی دوست داشتم بدانم درباره چی صحبت می کنند که سحر من را صدا کرد و گفت: دلوان بیا توی جمع ما قرار یه کارهای خیلی جذابی بکنیم
مشتاق شدم گفتم : مزاحم نیستم
سحرگفت: بیا عزیزم
با دوستای سحر خوش و بشی کردم . البته قبلا هم در کلاس آنها را دیده بودم ولی با هیچ کدامشان همصحبت نبودم بچه های با حالی بودند. دربارهٔ مسائل و موضوعات دانشگاه صحبت می کردند و بحث آنها رسیده بود به اساتید دانشگاه که یکی از بچه ها گفت: استاد ریاضی خیلی جدی وسخت گیره وبیشتر بچه های سال بالایی ازش شاکی هستند ما باید کار کنیم که از همین اول سالی حساب کار بیاد دستش من یه فکرای براش دارم
سحر نگاهی بهش کرد و گفت: مگه جنگه فکرای خبیث تو برای خودت نگه دار
و رو کرد به ما گفت: بچه ها علی داره شوخی می کنه حرف شو جدی نگیرید باید یه کاری کنیم که ازما خوشش بیاد اینطوریه که می تونیم امید داشته باشیم که ریاضی را بدون دغدغه پاس می کنیم
یکی از بچه ها گفت: خوب حالا باید چکار کنیم
سحر گفت: من صفحه فیسبوک استاد رو دارم تولدش دوشنبه همین هفته است باید طوری برنامه ریزی کنیم و با کمک همهٔ بچه های کلاس یه تولد در شأن استاد بگیریم با این کار هم دل استاد رو به دست آوردیم وهم توجهش رو به کلاس خودمون جلب کردیم
یکی از بچه ها گفت: فکر خوبیه من هم هستم
علی گفت: دوباره این امیر محسنی جوگیر شده
سحر گفت: نظر تو بگو دلوان
من نگاهی به سحرکردم و گفتم: به نظرم یه نوع باج دادنه ولی خوب تصمیم جمع مهمه
علی گفت:منم حرف دلوان رو قبول دارم
سحر گفت:این دو تا رو ولشون کنید همینی که من گفتم استاد رو سوپرایز می کنیم
محسنی گفت:پدرم قنادی داره کیک تولد با من به بابام میگم خودش کارا رو راست وریست می کنه و سر ساعتی که ما می خوایم کیک رو میفرسته دانشگاه
سحر گفت: خیلی هم عالی من هم برف شادی وفشفشه میارم
من گفتم: تولد استادِ ها!!! به نظرت برف شادی و فشفشه روشن کردن و بالا پایین پریدن جلف بازی نیست
سحر گفت: خوب بالا پایین نپرید باید یه جورایی قاپ شو بدزدیم یا نه؟
گفتم: هر جور صلاحه
سحر همهٔ کارها را هماهنگ کرد تا اینکه روز تولد استاد رسید. اکثربچه های کلاس کادو خریده بودند وهمه برای گرفتن یک جشن تولد خوب آمادهٔ شدیم . ساعت ده با استاد توفیقی کلاس داشتیم از شروع دانشگاه این دومین جلسه بود. قیافه با جذبه ای داشت وقتی وارد کلاس شد با دیدنش زدم به سحر گفتم: مطمئنی دختر؟ قیافه شو نگاه کن یه طوری نشه بیشتر بهمون سخت بگیره
سحر گفت: بی خیال دیگه الانه که کیک را بیارند کار از کار گذشته هر چی پیش آید خوش آید
سحر به محسنی گفت: قبل آوردن کیک یه بهونه ای جور کن از کلاس برو بیرون وقتی کیک رو آوردن به من پیامک بزن ما آماده باشیم با کیک که وارد کلاس شدی ما هم شعر تولدت مبارک رو بخوانیم و علی برف شادی بزنه، بچه ها حواستون رو جمع کنید طوری که واقعا سوپرایز بشه
من حس عجیبی داشتم احساس میکردم استاد متوجه شده که بچه ها قرار یک کارایی بکنند استاد گفت: پچ پچ کردن کافیه بریم سراغ درس امروز . هنوز چند دقیقه ای نگذشته بود که محسنی اجازه گرفت و از کلاس بیرون رفت دل تو دلم نبود. بعد از چند دقیقه محسنی درزد. استاد گفت: بفرمایید
سحراشاره کرد آماده باشید در کلاس باز شد و محسنی با کیک وارد شد. بچه ها همه بلند شدند و ایستادند و یک صدابا هم شعر تولد مبارک را خواندیم و بعدش برای استاد دست زدیم. خوشحال از اینکه توانسته بودیم سوپرایزش کنیم، ولی استاد خیلی خونسرد و آرام بود با آن تجربه ای که استاد داشت انتظار رفتار دیگه ای ازش نداشتیم طوری به بچه ها نگاه میکرد که انگار از همه چی خبر داشت. محسنی کیک را گذاشت روی میزِ استاد و شمع ها را روشن کرد. از استاد خواهش کردیم که فوت کند سحر گفت:اجازه استاد قبل فوت کردن شمع حتما یه آرزو کنید
و من گفتم: میشه یه آرزو هم از طرف بچه ها کنید؟
استاد لبخندی زد و گفت: از همه شما ممنونم واقعا غافلگیر شدم آرزوی خودم که سر جاش هست حالا شما دختر خانم اول خودت را معرفی کن و بعد بگو چه آرزویی بکنم؟
بلند شدم یکم استرس داشتم خودم را جمع و جور کردم و گفتم: مجدد تولدتون رو تبریک میگم من دلوان دلاوری هستم لطفا آرزو کنید امسال سال خوبی کنار هم داشته باشیم و بچه ها درس شما را با نمرات عالی پاس کنند
استاد خندید و گفت: نیازی به این آرزوی شما نبود چون اگرشما تلاش کنید من هم قول می دهم هواتونو داشته باشم
همه بچه ها دست زدند و استاد زیر لب آرزو کرد و شمع ها رافوت کرد. خیلی تولدِ عالی شده بود بعضی از بچه ها فراموش کردند سر کلاس هستند و قر میدادن و می رقصیدن ولی هر وقت نگاه استاد به سمت شون می چرخید در همان حالت خشک شان میزد انگار دکمه کنترل شان درچرخش نگاه استاد بود. بعد از اینکه بچه ها کادو ها را به استاد دادند استاد از همه تشکر کرد وگفت:تولد به یادماندنی برای من ساختید که هیچ وقت فراموش نمی کنم ممنونم
به سحر گفتم: من سه شب پشت سر هم بیدار موندم تا برای استاد یه شال گردن ببافم امیدوارم خوشش بیاد
سحر گفت:چه با سلیقه
گفتم: ممنون عزیزم ، دوست داشتم هدیه ای که میدهم کار دست خودم باشه
بیشتر بچه ها ادکن وپیراهن ساعت و بعضی از بچه ها کتاب خریده بودند. فقط من شال هدیه داده بودم. بعد از دیدن کادوی بچه ها با خودم گفتم نکنه استاد کادوی من را دوست نداشته باشه. ولی جالب بود وقتی کادوی من را باز کرد پرسید: این کادوی کیه؟
از روی صندلیم بلند شدم و گفتم: قابل شما را نداره
استاد گفت : ممنون دخترم هدیه مناسبیه مخصوصا توی این فصل خیلی به کارم میاد
و بعد شال را دور گردنش انداخت سحر گفت: مثل اینکه خیلی خوشش اومد
دست سحر را گرفتم و گفتم: خیلی خوشحال شدم که هدیه منو دوست داشت
بعد چند دقیقه دوباره استاد گفت : دلوان خودت بافتی؟ اسم تو درست گفتم دیگه دلوان بودی؟
گفتم : بله استاد دلوان هستم خودم بافتم
استاد با همان خونسردی خاص خودش گفت: ممنون دخترم
از همه بچه ها تشکر کرد و گفت: خوب دیگه بریم سراغ درسمون
بچه ها هم با همهمه ای هرکس یکچیز میگفت استاد یک ربع مونده ، امروز دیگه درس ندین ، بزارین تا اخر کلاس خوش باشیم و غیره
استاد نگاهی به ساعت مچیش کرد و گفت: چه زود گذشت باشه میزاریم برای جلسه بعد
بچه ها با هم پچ پچ می کردند و استاد تمام کادوها را روی میز و در کنارهم گذاشت و به محسنی گفت: بعد از کلاس بیار بزار توی دفتر دانشگاه
سحر به من گفت:استاد خبر نداره ما خیلی هم دست و دلباز نیستیم این ترفند را زدیم تا کلاس ما را یادش باشه
همینطور که بچه ها باهم حرف میزدند. استاد بلند شد و گفت: بچه ها چند لحظه حواستون رو بدید به من
بچه ها ساکت شدند استاد گفت: من طی این بیست سالی که استاد دانشگاه بودم دانشجو های زیادی زیر دستم درس خواندند وخیلی هاشون موفق بودند والبته من بچه های شیطون رو هیچوقت فراموش نمی کنم. دانشجو های عزیز من این کارشما را دسیسه می دانم
بچه ها با تعجب به هم نگاه کردند و بعد استاد ادامه داد: البته از نوع شیرین وجذابش
همه از تعریف استاد خوششون آمده بود. سحر به من گفت: ایول داره فهمیده هدفمون چی بوده برای همین اسمشو گذاشته دسیسه شیرین
یکی از بچه ها گفت:عجب اسمی به نظرم گاومون زاییده
بچه ها رو بهش کردند و گفتند: میشه ساکت باشی
وهمه به استاد نگاه کردیم ومنتظر بودیم صحبتش را ادامه بدهد. استاد برگشت و روی تخت وایت برد نوشت دسیسه شیرین و رو کرد به بچه های کلاس وگفت: من عاشق همهٔ شما هستم به خاطر تشکر از شما هم شده هر سه هفته یکبار ازتون امتحان میگیرم و نمره هایی که میگیرید مستقیما توی نمره پایان ترم تاثیر داره
این حرف استاد آب سردی روی سر بچه های کلاس بود. سحر گفت: استاد شوخی می کنید
استاد توفیقی گفت:الان زوده برای شوخی بزارید چند هفته ای بگذره
همهٔ کلاس یک نگاهی به سحر ومحسنی کردند از نگاه بچه ها معلوم بود که گل کاشتید تو حیاط منتظر چیدن گل هاتون باشید محسنی بیچاره گفت: خوبه که استاد!!! چون بچه ها همیشه آماده امتحان هستند
و لبخند تلخی زد البته برای من فرقی نداشت چون عاشق ریاضی بودم کلاس که تمام شد با بچه ها رفتیم بیرون و همکلاسی ها خیلی سر به سر محسنی و سحر گذاشتند. ازسحر خداحافظی کردم راهی خانه شدم. در طول مسیر دانشگاه تا خانه به حرفهای استاد فکر می کردم ازبس درگیر افکار خودم بودم نفهمیدم که کی به خانه رسیدم