عنوان داستان: دلوان
نویسنده: ژرفین
فصل اول - قسمت دوم
خداحافظی از خانواده
باید خودم را برای پا گذاشتن در یک دنیای جدید آماده می کردم دنیایی متفاوتی که خوشبختی وآیندهٔ من به آن بستگی داشت. اواخر شهریور ماه بود و دل تو دلم نبود چون باید دو روز دیگر به تهران میرفتم و خودم را برای دانشگاه آماده می کردم
پدر عزیزم همهٔ کارها را انجام داده بود اتاقک ته حیاط خانه عمو را مانند اتاق خودم آماده کرده بود که احساس دلتنگی نکنم و تمام هوش و حواسم را به یادگیری دروس دانشگاه بدهم. وای که چقدر من کار داشتم دلم می خواست این دو روزی که پیش خانواده هستم خاطره سازی کنم با خودم می گفتم از کجا شروع کنم. برای من بهترین شروع آشپزی بود من همیشه ازآشپزی کردن لذت میبردم. رفتم توی آشپزخانه به مامان گفتم: در این دو روز آشپزی با من
مامان مشتاقانه این پیشنهاد من را قبول کرد البته می دانست که من چقدر عاشق آشپزی هستم. به قول عزیز جون آشپزی از جمله هنرهایی است که مرد و زن نمی شناسد و هر کسی آنرا بلد باشد یک قدم جلوتر از بقیه است. منم طرز درست کردن غذا های مختلف را از مامان و عمه جون یاد گرفته بودم خواستم مزه غذایی که من براشون میپزم زیر دندان هایشان بماند. خورشت قورمه سبزی اولین انتخابم بود چون باباجون عاشقش بود. کارم که توی آشپز خانه تمام شد رفتم سراغ باغچه با اینکه هنوز پاییز شروع نشده بود برگهای رنگی همهٔ باغچه را فرا گرفته بود برگ ها را یک جا جمع کردم. چقدر قشنگ و رنگارنگ بودند انگار رنگین کمان روی موزائیک خوابیده بود ومن هم برگ هایی را که با زحمت جمع کرده بودم در هوا پخش میکردم و آرام و ملایم روی سرم می نشستند و من هم مثل درختان پاییزی رنگارنگ شده بودم خودم را به دست باد سپردم و شروع به رقصیدن کردم آنقدر غرق در دنیای خودم شده بودم که متوجه مامان و مادر بزرگ نبودم آنها با تعجب به من نگاه می کردند و مامان با موبایلش از تمام کارهای من فیلم میگرفت البته من بعد ها متوجه شدم که از تمام خل بازی های من فیلم گرفته بود. در حال خوش خودم غوطه ور بودم که صدای زنگ در آمد. مامان گفت: دلوان جان وسط رقصیدنهات در رو هم باز کن عزیزم
بسمت در دویدم و گفتم: کیه
عمه جون گفت: دلوان جان منم
در را که باز کردم یه نگاهی کرد و با تعجب گفت: چه خبره اینجا
دستش را گرفتم گفتم: عمه جون برگها رو ببین بیا باهم برگ بازی کنیم
عمه خندید گفت: بله حتما عزیزکم
من و عمه شروع کردیم برگ ها را به آسمان ریختن وای خدای من چقدر زیبا بود. نمی دانم چه مدت زمانی بازی کردیم که مامان صدایمان کرد و گفت:کوچولوها اگه بازیتون تمام شده بیاید داخل هوا پاییزی شده و می دونید که هوای پاییز دزد و مریض میشید
چقدربه من خوش گذشت واقعا درسته که میگن روزهای خوش مثل برق و باد میگذرد برای من هم به یک چشم برهم زدنی گذشت. چمدان لباس هایم را بستم و کتابهای رمان وسایل شخصیم را در یک کارتن بزرگ گذاشتم. باید صبح زود راه می افتادم تاهر چه زودتر کاری های باقی مانده دانشگاه را انجام می دادم که برای شروع کلاس ها مشکلی نداشته باشم
پدر گفت:عزیزدلم زودتر بخواب که صبح سرحال باشی
رفتم توی اتاقم ولی خواب به چشم نمی آمد. همهٔ خاطرات کودکیم را مرور می کردم. خدای من تازه فهمیدم چقدر دلم برای خانهٔ قدیمی پر از عشقمان و باغچه کوچک و حوض وسط حیاط با کاشی کاریهای زیبایش و درختان کاج چند ساله کنار دیوار حیاط تنگ خواهد شد و همینطور بوی گل یاس امین الدواله که خود را سالها به دیوار حیاط گره زده بود و درخت انگوری که سایبان تخت پدرجان در حیاط شده بود و انگورهای سفید دانه درشتش که در روزهای آخر مرداد ماه چشم را نوازش می داد و دهان بینده اش را پر آب میکرد و حتی دلم برای صدای گنجشکی که زیر شیروانی لانه داشت تنگ می شد و صد البته برای مادر بزرگ، عمه جون ، پدر و مادر عزیزم خیلی تنگ خواهد شد واقعا دور شدن از این همه دلبستگی کار آسانی نبود خیلی کلنجار رفتم تا خوابم ببرد ولی حالم مثل شب قبل از جواب آزمون شده بود تا صبح خواب و بیدار بودم تا اینکه دم دمای صبح پدرم به آهستگی در زد و آرام داخل اتاق آمد گفت: بیداری دخترم
گفتم: بابا من اصلا نخوابیدم
پدرکنار تختم نشست و دست من را گرفت و گفت: نگران چیزی نباش تا الان همه چیز که خوب پیش رفته تو یک سوم راه رو رفتی مطمئن باش بقیه راه هم سخت تر از مسیری که طی کردی نیست آماده شوعزیز دلم یه ساعت دیگه باید راه بیافتیم
ده دقیقه ای طول کشید تا آماده شدم . از اتاق که بیرون آمدم دیدم مامان و مادر بزرگ منتظر من بودند تا با هم صبحانه بخوریم چقدر خوبه خانواده داشتن بهترین حس دنیاست و حس دوست داشتن آنها به من قدرت میداد و دلم می خواست نگاه های آن ها تا ابد بدرقه راهم باشد. مامان قرآن و یک کاسه آب آماده کرد و روی طاقچه گذاشت و نشست کنار من تا با هم صبحانه بخوریم که زنگ در به صدا در آمد بابا گفت: حتما آبجی خانمه
من سرم را به نشانهٔ تایید حرف پدر تکان دادم و بلند شدم برم در را باز کنم همین که به طرف در میرفتم گفتم عمه جونم زحمت کشیدین این وقت صبح اومدین
عمه گفت: عزیزکم فکر کن یک درصد من برای بدرقهٔ تو نمی آمدم دورت بگردم
تا اینکه برسم به در حیاط کلی قربون صدقه من رفت و تا در را باز کردم خودم را در بغل عمه جون دیدم طوری من را میچلوند که نفسم بالا نمی آمد گفتم: عمه چند لحظه
عمه من را از خودش جدا کرد و گفت : جانه عمه بگو
من خودم را عقب تر کشیدم و گفتم: وای چقدر تو خوبی عمه جونم
و عمه لپ من را کشید و گفت: خودتی بچه
خندید منم خندم گرفت و دست عمه را گرفتم تا با هم داخل برویم بعد از کلی بگو بخند و حرف زدن، پدرم گفت: من میرم ماشین رو روشن کنم تا گرم بشه تو هم وسایلتو بزار صندوق عقب ماشین
عمه خانم کمکم کرد و وسایل را گذاشتیم داخل ماشین و حالا سخت ترین لحظهٔ عمرم فرا رسیده بود لحظه خداحافظی رفتم سمت مامان بزرگ بغلش کردم کلی بوسیدمش بعد عمه جون و در آخر مامان را در آغوش گرفتم نمی دانم چرا مامانها اینقدر مهربان هستند و یک نیروی جاذبه عجیبی دارند مامان همین طور اشک می ریخت پدرم گفت: خب خب کجا مگه قرار بره یک ساعت بیشتر با ما فاصله نداره
مامان گفت: برای من مادر یک ثانیه هم زیاده
دلم گرفت دوباره محکم مامان را بغل کردم خداحافظی چقدر سخت است مامان من را از زیر قرآن رد کرد و زیر لب دعایی را زمزمه میکرد. چشمانم پر از اشک شده بود و عقب عقب رفتم وهمه عزیزانم و خانهٔ زیبایمان لابه لای اشک چشمانم غرق شدند با پشت دستم اشک هایم را پاک کردم و سوار ماشین شدم پدر نیز خدا حافظی کرد ماشین را روشن کرد و دنده عقب از کوچه خارج شدیم من همچنان نگاهم به مادرم بود که به در حیاط تکیه داده بود و با چشمان زیباش من را بدرقه میکرد و من و پدر از آنها دورتر و دورتر می شدیم . خدای بزرگ هنوز نرفته چقدر دلم تنگ شده بودم