عنوان داستان: دلوان
نویسنده: ژرفین
فصل اول - قسمت اول
در انتظار پاسخ کنکور
خورشید به آهستگی می رفت تا در پشت کوه های دماوند غروب کند و از صبح مدام این سوال را با خودم تکرارمی کردم که اگر دانشگاه قبول نشوم چه باید بکنم و هر دفعه جوابی متفاوت برای سوالم می یافتم. با خودم فکر میکردم مسلماً خیلی از کسانی که در کنکور قبول نشده اند وضعیت خیلی بدی هم ندارند مثلا هاشم آقا همسایه روبرویی که نمایشگاه اتومبیل دارد و بهترین ماشینها را سوار می شود و زنش صدیقه خانم که میگوید شوهرش سیکل هم ندارد ولی اوضاعشان از خیلی ها بهتر است و به مادرم گفته بود با اینکه برادر شوهرم مهندس است نتوانسته برای خودش شغلی دست و پا کند و در مغازه برادر بزرگترش یعنی هاشم آقا پادویی می کند و با استدلال ها و منطق صدیقه خانم پس در این دوران علم هم خیلی بهتر از ثروت نیست
هر چه به زمان اعلام نتایج کنکور نزدیکتر می شدیم ذهن خلاق من برای یافتن پاسخی به این سوال که اگر در کنکور قبول نشوم چکار باید بکنم و پاسخ های گوناگون و ناهمگونی را در ذهنم تداعی می کردم و دست آخر به این نتیجه رسیدم که همیشه برای انسان راهی هست. البته بهترین راه برای من درس خواندن بود چون من می توانستم با قبولی در دانشگاه به اهداف و آرزوهایم برسم. این افکار و استرس ها دست از سرم برنمی داشت و دائماً درسرم هزاران فکر در گردش بود
زمان بسیار کند می گذشت با خودم فکر می کردم که انتظار سخت ترین کاریست که بشر نا آرام را مجبور می کند صبور باشد چون کاری از دستم بر نمی آمد باید به انتظار می نشستم یاد حرف مادرم می افتادم که همیشه این مثال را می آورد «اگر واقعا در هر کاری و رسیدن به هر نوع هدفی تلاش کرده باشی نباید استرس داشته باشی مثل این است که پرنده ای بعد از مدتها روی تخم های خود خوابید مطمئن هست که جوجه می شود. دخترم اگر تو واقعا برای قبولی در کنکور تلاش کرده باشی خیالت راحت باشد که قبول می شوی» حرفها و نگاه های مادر آرامشی عجیب به من می داد
روزها و شب ها از پس هم می گذشت ومن مثل یک زندانی روی دیوار اتاق، کنار تخت چوبی ام خط هایی با مداد کشیده بودم که هر روز صبح یکی از آنها را پاک میکردم و فقط سه چوب خط باقی مانده بود سه روز زمان زیادی تا اعلام نتایج کنکور نبود من ذوق زده بود و دلم آرام و قرار نداشت. البته میدانستم که خط کشیدن روی دیوار کار درستی نیست و به همین دلیل گلدان سفالی بزرگی را از حیاط به داخل اتاقم آورده بودم و آن را جلوی چوب خط هایی که روی دیوار کشیده بودم قرار دادم تا هیچکس متوجه این کارم نشود. یاد حرف عمه خانم افتادم که می گفت: دلوان برخلاف سنش هنوز بچه است و دست به خرابکاریش حرف ندارد
البته از حرف های عمه خانم ناراحت نمی شدم او زنی رُک گو بود و راحت دربارۀ همه چیز نظر می داد جالب بود با این اخلاقی که داشت باز هم اکثر فامیل و آشنایان دوستش داشتند والبته من هم خیلی عمه خانم را دوست داشتم و معتقد بودم راستگو ترین فرد فامیل است حتی اگر در حرف هایش با نیش و کنایه نکاتی را گوشزد کند
پدر قول داده بود که خودش روزنامه اعلام نتایج کنکور را میگیرد و یا در سایت سنجش می بیند وهر خبری شد به من اطلاع می دهد. فردا مشخص می شد آیا این همه تلاش وشب بیداری ها نتیجه ای برایم داشته یا نه. وای خدای من چه شب طولانی انگار ساعت از کار افتاده است من تا پیش از انتظار نتایج کنکور همیشه عادت داشتم که سرم را روی بالشت میگذاشتم و هفت پادشاه را خواب می دیدم پس چرا الان انقدر بی قرار شدم و با بالشت و پتو کلنجار می رفتم آنقدر از این پَهلو به اون پهلو کردم تا نیمه های شب که خوابم ببرد
صبح با صدای بلندگوی وانتی بیدار شدم که تکرار می کرد اجناس کهنه خریداریم این صدا دائم توی سرم می پیچید چشم باز کردم به ساعت دیواری روبروی تختم نگاه کردم ساعت ده را نشان می داد چرا کسی من را بیدار نکرده بود انگار هیچ کسی در خانه نبود پا شدم مامان و مادر بزرگ را صدا کردم. مامان، مامان، عزیز جون
کسی جوابم را نمی داد. عزیز جون زیاد جایی نمی رفت در همین فکر ها بودم که یادم افتاد امروز چه روزیه . لپ تاپم را روشن کردم و رفتم داخل سایت سنجش ولی مثل همیشه سایت مشکل داشت باید میرفتم بیرون روزنامه بگیرم یا اینکه بهتر بود به کافی نت برم
سریع لباسهام را پوشیدم و آبی به سر و صورتم زدم که تلفن زنگ خورد تا رفتم جواب بدم تلفن رفت روی پیغام گیر. پدرم بود که شروع کرد به پیغام گذاشتن
دلوان جان خونه بمون من دارم میام با خبرای خوب
وای خدای من یعنی خبر خوب پدر قبولی من بود؟ سریع خانه را مرتب کردم چای دم کردم رفتم توی ایوان خانه و با هزاران فکر و خیال منتظر نشستم تا پدر بیاید
ناگهان زنگ در به صدا در آمد و من دویدم تا در را باز کنم پشت در مادر و مادر بزرگم بودند
گفتم: سلام مامان کجا رفته بودید؟
مادرم جواب داد: عزیز جون وقت دکتر داشت دخترم نمی خوای بری کنار من و مادر بزرگ بیایم داخل؟
اصلا حواصم نبود گفتم : ببخشید
رفتم کنار و مامان و مادربزرگ آمدن داخل خانه. مامانم تعجب کرد وقتی دید که خانه انقدر مرتب شده بود و چای آماده بود
با لبخندی گفت: دخترم آفتاب از کدام طرف در اومده انقدر زرنگ و باسلیقه شدی. بعد از گفتن این جمله یک لبخند مهربانانه که مخصوص مادرم بود روی لبهاش نشست
حواسم زیاد به حرفهای مامانم نبود فقط منتظر پدر بودم نمی دانم چند بار طول وعرض حیاط را رفتم و آمدم
ناگهان صدای زنگ در که به گوشم رسید خوشحال دویدم که در را باز کنم و داد زدم : اومدم، اومدم
در را که باز کردم عمه خانم بود با یک جعبۀ بزرگ شیرینی، همین که من را دید خوشحال شد و بغلم کرد و گفتم عزیزکم من بهت افتخار می کنم
گفتم: چی شده عمه جون؟ بابام هنوز نیومده ، شما از چیزی خبر دارین؟ عمه خانم یک لبخندی زد و گفت : صبر کن الان داداش میاد
من هم ملتمسانه گفتم : عمه جون تو رو خدا بگو اگه میدونی تو رو خدا عمه
عمه خانم فقط نگاهم کرد و رفت به سمت ایوان
نشست در ایوان و داد زد: سلام مامان جون، چطوری زن دادش گلم
یک طوری رفتار کرد انگار نه انگار که من دارم از استرس میمیرم
در را بستم نشستم جلو در منتظر ماندم تا پدرم بیاید وخودش بهم بگوید که نتیجه کنکور چطور شده. نمی دانم چقدر روی پله های جلوی در حیاط نشستم
هر چقدر بود برای من طولانی ترین زمان ممکن بود
عمه خانوم صدام کرد: دلوان، دلوان جان بیا داخل تا بابات بیاد نگران نباش عزیزکم. پاشدم برم که زنگ به صدا در آمد. فقط در ذهنم این بود خدایا پدر باشه خدایا خدایا
در را باز کردم پدرم بود سلام کردم بهم یه نگاه کرد گفت: سلام دخترکم تومایه افتخار پدرت هستی
نفسم بالا نمی آمد پدرم را محکم بغلم کردم. پدرم گفت :تو قبول شدی با رتبه صد و هفتاد با این رتبه ای که تو آوردی حتما می تونی رشته مورد علاقت رو انتخاب کنی. من را بوسید و محکم تر بغلم کرد. این زیبا ترین حس ممکن بود دنیا برام زیبا تر شده بود تمام آرزو هایم جلوی چشمانم رژه می رفتند در همین افکار غرق شده بودم که با صدای عمه جون به خودم آمدم
عمه جون گفت: بیاید داخل شیرینی خریدم با چایی بخوریم شیرینی قبولی بچمونه
من و پدر دست در دست هم رفتیم پیش عمه جون، مامان و مادر بزرگ ولی مادر بزرگ خسته بود و سمعکش را برداشت بود و به خواب عمیقی فرو رفته بود. دوست داشتم بیدار بود و در شادی من سهیم می شد مامان یه نگاه به من کرد و یه نگاه به عمه جون و پدر و بعد با خنده گفت: مبارکت باشه دخترم پس درسته میگن بچه ها هوش از مادر به ارث می برند و خندید
عمه جون یه نگاهی به پدر ومن کرد و نگاهشو چرخاند به سمت مادر ولی هیچی نگفت اما در چشمانش یک برات دارم خواستی بود. من فقط قبول شدنم برام مهم بود و زحمت هایی که کشیدم و کاری به این حرفها نداشتم در فکر این بودم چه رشته ای انتخاب کنم. رشته معماری داخلی که عاشقش هستم یا طراحی؟
چقدر خوشحالم که پایان انتظارم شیرین بود. همینطور که چایی وشیرینی می خوردم خدا را شکر می کردم و دیگه هیچ چیزی را نمی شنیدم و این لذتبخش ترین ترانه بی صدایی بود که حال مرا خوب می کرد
چند روزی از قبول شدنم در کنکور می گذشت و من کم کم خودم را برای انتخاب رشته آماده می کردم. می توانستم رشته معماری داخلی دانشگاه هنر بخوانم و از این موضوع خوشحال بودم. قرار شد صبح چهارشنبه با پدرم بریم خرید و وسایل مورد نیاز دانشگاه و لباس، کفش، کولی وهر چیزی که لازم بود خریداری کنیم من خیلی بیقراربودم. امروز پنجم مرداد ماه است من و پدرم راه افتادیم که به تهران برای خرید برویم از دماوند تا تهران فقط چهل و پنج دقیقه راه است ولی برای من دوساعت طول کشید هیجان و فکر دانشگاه نمی گذاشت از مسیر جاده لذت ببرم پدرم موسیقی مورد علاقه اش را گوش می کرد ناگهان صدای موسیقی قطع شد. یک لحظه به خودم آمدم دیدم پدر من را صدا می کند: دلوان عزیز پدر چرا حرف نمیزنی؟ غر نمیزنی؟ از آهنگی که گذاشتم ایراد نمی گیری؟ چرا هیچی نمیگی؟ درسته که دانشگاه تهران قبول شدی یکمی ما رو تحویل بگیر
بعد شروع کرد به خندیدن منم خندیدم و گفتم: نه پدر جان فکر آینده یه لحظه از سرم دست بر نمی داره
پدر گفت: عزیزم آینده رو تو باید بسازی پس کسی که سازنده باشد درگیر زیبایی های اثر می شود نه خودش
حرف پدر درست بود من باید سعی بر درست ساختن آینده داشته باشم. به تهران رسیدیم هوا خیلی گرم بود پدرم به عمو جان زنگ زد وگفت ناهار مزاحمشان می شویم. خیلی دوست داشتم دختر عموی عزیزم را ببینم که یک سال از من بزرگ تر بود. دختر زیبا، باهوش والبته زرنگ
پدر گفت :اول خریدای تو رو می کنیم بعد میریم خونه خان عمو
ساعت تقریبا حدود ده بود رسیدیم بازار من مثل دختر بچه های هفت ساله که برای خرید عید ذوق زده می شدن بودم . پدر یک نگاهی به من کرد گفت : خوبه دخترم سالی چند بار خرید می کنی. گفتم: پدر جان فرق داره برای من این مهم ترین خریدم هست. رسیدیم به فروشگاه و من رفتم سراغ مانتوها. طبق قانون دانشگاه مانتوها باید جلو بسته و دکمه دار باشند منم رفتم طبقه بالا وهمه رگال های مانتو را زیر و رو کردم و اصلا متوجه آقای فروشنده نبودم که همه جا پشت سر من می آمد و آخر به من گفت : میشه دقیقا بگید چی لازم دارید من کمکتون کنم برای فروشنده توضیح دادم و او مدل های مختلفی را بهم معرفی کرد یکی را برداشتم رفتم اتاق پرو و در را بستم و پوشیدم. خواستم به پدر نشان بدم که آیا مانتویی که انتخاب کردم خوبه یا نه که متوجه شدم در اتاق پرو باز نمی شود. احساس خفگی کردم و شروع کردم به درزدن وجیغ و داد کردن که خودم از داد خودم ترسیده بودم. فروشنده در را باز کرد و گفت: یکی در را از بیرون بسته و احتمالاً با شما شوخی داشته. پدر طبقه پایبن بود وقتی آمد پیش من گفت :عزیزم من اینجا هستم این همه داد وبیداد نداره در بسته شده اسیر که نشدی. نمی دانم چرا این همه ترسیده بودم و همین که بیرون آمدم خودم را خیلی عادی نشان دادم و یک نگاه چپ چپ به فروشنده کردم و هنگامی که از پله ها پایین می آمدم پایم روی یکی از پله ها لغزید و خوردم زمین و سریع پا شدم و خودم را جمع و جور کردم. فروشنده وهمکارانش زیرزیرکی می خندیدند البته پدرهم خندش گرفته بود و به من گفت: مانتوهایی که انتخاب کردی حساب کنیم و بریم
از مغازه که بیرون آمدیم به سمت فروشنده زبان درازی کردم طوری که پدر من را نبیند و لااقل دلم خنک بشود بعد از آنجا چند تا مغازه دیگر هم رفتیم وخریدهامون سه چهار ساعتی طول کشید خسته شده بودم به پدر گفتم: کافیه دیگه بریم خونهٔ خان عمو
پدر که مشتاقانه منتظر این پیشنهاد بود قبول کرد و حدود ساعت دو رسیدیم خانه خان عمو و دیدم که چقدر عمو و خانواده از قبولی من خوشحال بودند. سر سفره ناهار بودیم سفره ای که بسیار رنگی و زیبا چیده شده بود سلیقه زن عمو حرف نداشت مثل آشپزیش بود من و پدر از غذاها کلی لذت بردیم من و پدر خستگی راه را از تن بیرون کردیم دختر عموی عزیزم ساناز خانه نبود و مدتی بود که سر کار می رفت وهم درس می خواند هر چند الان دانشگاه ها تعطیل بود ولی سانازهیچ وقت آرام و قرار نداشت و همیشه برای یاد گیری تلاش می کرد و الان هم مشغول یادگیری زبان فرانسه بود و تا زمان شروع دوباره دانشگاه ها در یک شرکت خصوصی که برای دوست خان عمو هست کار می کند. خیلی دوست دارم مثل او پشتکار داشته باشم. قرار شد این چهار سال من خانه خان عمو باشم. پدر به خان عمو گفت : دوست ندارم مزاحمت برای شما ایجاد کنه اگه اجازه بدید اتاق ته حیاط رو برای دلوان بازسازی کنم البته مادرش گفته بهتره که بیاد دماوند و برگرده ولی اگه هر روز این مسیر رو بیاد دماوند درسته طولانی نیست ولی وقت شو میگیره موقع درس خوندن خسته و کلافه میشه و البته تمرکز شو از دست می ده
خان عمو گفت : مثل دختر خودم می مونه همین جا یکی از این اتاق ها رو براش خالی می کنم ولی پدر اصرار کرد که همون اتاق ته حیاط خوبه وگفت: دوست ندارم که مدام مزاحم زن دادش بشه و کلی تعارف بین خان عمو و پدر تیکه پاره شد تا تصمیم بر این شد که قبل از شروع دانشگاه پدر اتاق ته حیاط را تعمیر و بازسازی کند و وسایل مورد نیاز من را تهیه کند. من خیلی خوشحال بودم داشتم به اولین آرزویم که مستقل شدن بود می رسیدم درسته زیر سایه خان عمو بودم ولی خیلی عالی بود که تنها اینجا در یک اتاق در انتهای حیاط خانه عمو زندگی کنم ودرس بخوانم
هوا داشت تاریک می شد که پدرم گفت: باید برگردیم
من هنوز ساناز را ندیده بودم ولی به خاطر پدر حرفی نزدم و از دلتنگیم نگفتم. راه افتادیم به سمت دماوند وقتی رسیدیم خانه ساعت از ده گذشته بود مادرم شام آماده کرده بود ولی من از ظهر هنوز ذخیره داشتم اصلا میلی به غذا نداشتم رفتم دوش گرفتم و روی تختم ولو شدم طوری خوابم برد که انگار سالهاست خوابم
چقدر خوبه خیال آدم آسوده باشد من مطمئن هستم اکثر آدم هایی که شبها بیدار هستند فکر و خیالشان آنجا نیست و جایی مهمونی رفته چون اگر خیال آدمیزاد آسوده باشد آرام می خوابد بدون هیچ دغدغه ای تا ظهر خوابیدم چقدر عالیه که بدون استرس و بدون نگرانی آدم استراحت کند آن شب تلافی کل شب بیداری های قبل کنکور را در آوردم